روایتی متفاوت از ایثار، عشق و دلدادگی با حال و هوای دفاع مقدس در کتاب نورالدین پسر ایران

12:00 - 18 مرداد 1397
کد خبر: ۴۴۲۸۲۶
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب "نورالدین پسر ایران" کتاب خاطرات سید نورالدین عافی است که توسط انتشارات سوره مهر حوزه هنری به چاپ و نشر رسیده است.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، کتاب "نورالدین پسر ایران" کتاب خاطرات سید نورالدین عافی است که توسط انتشارات سوره مهر حوزه هنری به چاپ و نشر رسیده است. 

سید نورالدین عافی پسری شانزده ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی که مانند دیگر رزمنده‌های نوجوان ایران با تلاش و زحمت فراوان رضایت والدین و مسئولین را برای اعزام به مناطق عملیاتی جلب کرد و از دی ماه ۱۳۵۹ به جبهه‌های نبرد با متجاوزان رفت.

روایتی متفاوت از ایثار، عشق و دلدادگی با حال و هوای دفاع مقدس//////////////پنجشنبه

این کتاب از هجده فصل و عکس‌های ضمیمه و فهرست اعلام تشکیل شده است. سید نورالدین عافی در سال ۱۳۴۳ در روستای خلجان در نزدیکی تبریز متولد می‌شود. خانواده او پر جمعیت و کشاورزند. در دوران انقلاب در راهپیمایی‌ها و فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کند.

با شروع جنگ ایران و عراق می‌خواهد راهی جبهه شود؛ ولی به خاطر سن کمش او را نمی‌پذیرند. بار‌ها و بار‌ها اقدام می‌کند و بالاخره موفق می‌شود. در پاییز سال ۱۳۵۹ دورة آموزش نظامی می‌بیند و راهی مناطق غرب کشور می‌شود و در سپاه مهاباد به فعالیت می‌پردازد.

در سال ۱۳۶۰ عضو رسمی سپاه کردستان می‌شود و پانزده ماه آنجا می‌ماند؛ ولی مدام در اندیشة راهی شدن به مناطق جنگی جنوب کشور است. وقتی به منطقة جنگ ایران و عراق عازم می‌شود، برادر کوچک‌تر صادق هم به همراهش می‌رود و در یک بمباران حملة هوایی عراق در برابر چشمان نورالدین شهید می‌شود.

روایتی متفاوت از ایثار، عشق و دلدادگی با حال و هوای دفاع مقدس//////////////پنجشنبه

بیست و چهار ترکش به بدن نورالدین اصابت می‌کند و او در بیمارستان‌های کرمانشاه و مشهد بار‌ها تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد؛ ولی، چون از قسمت شکم و صورت و چشم و بینی آسیب‌های جدی دیده، حتی با این عمل‌ها، به طور کامل بهبود نمی‌یابد. به تبریز می‌رود و بعد از شش ماه به جبهه برمی‌گردد. در مرخصی‌هایی که در تبریز می‌گذراند به فعالیت‌های مذهبی و تبلیغی و عیادت از خانواده شهدا و مجروحان بیمارستان‌ها می‌پردازد و هربار بعد از استراحتی کوتاه به جبهه برمی‌گردد.

در عملیات‌های زیادی از جمله مسلم بن عقیل، کربلای چهار شرکت می‌کند و بار‌ها به‌شدت مجروح می‌شود و با وجودی که جانباز ۷۰ درصد است، هر بار بعد از بهبودی نسبی به جبهه برمی‌گردد. در هجده سالگی چهره‌اش در اثر جراحت‌های شدید و جراحی‌های زیاد کاملاً شکل خود را از دست می‌دهد. در سال ۱۳۶۳ با دختری شانزده ساله به نام معصومه عقد می‌کند.

در ۱۳۶۶ ازدواج می‌کند و در سال ۱۳۶۷ اولین فرزندش، که دختر است، متولد می‌شود. در مناطق جنگی به عنوان غواص در عملیات‌های زیادی شرکت می‌کند. پس از قبول قطع‌نامه و پایان جنگ برای مداوا به آلمان می‌رود و باز هم تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد و بنا به درخواست خودش زودتر از موعد به ایران برمی‌گردد. نورالدین هنوز درد‌ها و ناراحتی‌های جسمی و دلتنگی دوری از دوستان شهیدش، مخصوصاً امیر مارالباش، را دارد.

خاطرات سید نورالدین عافی را ابتدا در سال ۱۳۷۳، موسی غیور طی ۴۰ ساعت مصاحبه به زبان آذری ضبط کرد و خانم معصومه سپهری از سال ۱۳۸۳ کار پیاده‌سازی و تنظیم این مصاحبه‌ها را بر عهده گرفت. ایشان برای فراهم آوردن این کتاب ۷۰۰ صفحه‌ای شخصاً نیز چندین مصاحبه‌ی تکمیلی از صاحب خاطرات و همرزمان او گرفت.

روایتی متفاوت از ایثار، عشق و دلدادگی با حال و هوای دفاع مقدس//////////////پنجشنبه

بخشی از این کتاب که روایت صحنه اولین جراحت نورالدین در جبهه کردستان را که منجر به دو ماه بستری شدن او در بیمارستان شده را مرور می‌کنیم:

داد زدم: نزن؛ و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد ... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد ... هیچ چیز از آن ثانیه‌های عجیب به یاد ندارم ... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... به‌تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه می‌کردند، داد می‌زدند ... من تلاش می‌کردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمی‌شد ... احساس می‌کردم مثل یک توپ گرد شده‌ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله می‌کردم: گردنم را بکشید بیرون ...، اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشت‌های تنم دارند می‌ریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجک‌ها و خشاب‌هایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچه‌ها به سر و صورتشان می‌زدند و گریه می‌کردند. من از لحظاتی قبل شهادتین می‌گفتم، اما هیچ ناله‌ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *