رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

آخرین دیدار/ آخرین تماس تلفنی فرمانده

23:00 - 31 مرداد 1400
کد خبر: ۷۵۱۲۸۷
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

آخرین دیدار/ آخرین تماس تلفنی فرمانده

آخرین دیدار

همسر شهید و خانواده
سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد.

اولین بار بود که بدقولی می‌کرد. خواهرش (ام جواد) غذا‌هایی را که پخته بود با خودش آورد خانه مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم.

علی وقتی آمد بعد از احوال‌پرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغ‌ها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد!

چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی.

آن شب، شب آخری بود که علی را می‌دیدیم، اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه‌ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در می‌آورد! به بچه‌هایش کولی می‌داد.

بچه‌ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند می‌خندیدند.

خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید.

ام سجاد خواهر دیگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق می‌خواد جزیره رو بگیره.

حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: «مگه از روی جنازه ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو میده بهشون؟»
 
بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرف‌ها چیه؟ مردیم از گرسنگی.

سفره که پهن شد ننه نمی‌آمد جلو، می‌گفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست.

گاهی پدر علی با او شوخی می‌کرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما می‌گیره.

علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند. از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: «بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما می‌گیره که از روی جنازه من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من
زنده نیستم».
 
آن شب حال و هوای عجیبی بین اعضای خانواده بود. همه در ذهن خودشان سئوال‌هایی داشتند؟!

اما هیچ کس به روی خودش نمی‌آورد! پشت خنده‌های ظاهریمان دلهره و نگرانی بی‌داد می‌کرد.

ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات می‌یام ننه. حاجی گفت: نه واسه چی می‌یای؟ بچه‌ها صبح می‌رند مدرسه.

علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پس‌فردا ظهر می‌یام اونجا. قلیه‌ماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد.

حاج علی عاشق بچه‌ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت، ولی سعی می‌کرد در همان مدت کم هم به آن‌ها ابراز محبت کند. بعضی مواقع می‌شد با خستگی زیاد به خانه می‌آمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آن‌ها بازی کند. حاجی هم دریغ نمی‌کرد.

زمانی که حاج علی از منطقه برمی‌گشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز می‌کرد. زینب از این بابت ناراحت می‌شد.

یادم هست که حاجی دوباره بیرون می‌رفت و دوباره در می‌زد تا زینب برود و در را باز کند.

زینب کم‌کم داشت بزرگ می‌شد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم.

سر سفره زینب دائم می‌آمد و روی کول حاج علی سوار می‌شد. بعد بشقاب غذایش را می‌گذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برمی‌داشت تا بخورد. همه دانه‌های برنج را می‌ریخت روی سر و کله حاج علی.

زینب از اینکه این کار را می‌کرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی می‌شد، اما حاج علی می‌گفت: «کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری می‌خواد بکنه».
 
در خانه خم می‌شد و بچه‌ها پشتش سوار می‌شدند و با آن‌ها بازی می‌کرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه‌هاست.

٭٭٭

صبح زود یک لباس نو پوشید و ریش‌هایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه‌ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود.

پرسیدم: حاجی کی برمی‌گردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی.

گفت: می‌دانم، اشکال نداره، بگذار باشه.

پرسیدم برای شام می‌آیی؟ گفت: «نه نمی‌تونم بیام.» دوباره پرسیدم: شام خوردی؟

گفت: «اونم چه شامی.» بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ...

پرسیدم فردا برای ناهار می‌آیی؟ گفت: «معلوم نیست.» و این آخرین صحبت ما بود.
 
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *